شاید تمام این سالها خود را فریب داده ام. اما باور می کنم جز این راهی برایم باقی نمانده است. در هیاهوی پر التهاب آدم ها و کابوس فردای بی نشانم تنها کور سوی امیدم تصویر حلقه ی طناب داری است که روی گردنم می چرخد. آرامشی که از پس هر طوفانی پشت دیوار بلند بن بست زندگی ام به سراغم می آید. هر رو ز آجر های این دیوار بلند را می شمارم، تا آسمان راهی نمانده است.
اما می ترسم پایم بلغزد و من دوباره روبروی دیواری باشم که در پس آن طناب داری همچنان در انتظارم می رقصد. چه بی رحمانه بر تنها روزنه ی امیدم در ورطه تاریک زندگی خیانت کردم.
آبجی